به چشم هایم نگاه کن، آن گاه دروغ بگو! به قلم معجزه شرقی
پارت سی و سوم :
فصل سوم
مادرم خانهی خواهرم بود و من مریم را برای ناهار به خانهمان دعوت کرده بودم. از دیدارهای دوستانه خوشم میآمد؛ اما دوستان زیادی نداشتم. من و مریم چای و کیک خوردیم، سالاد درست کردیم، یک دنیا حرف زدیم و آخر دوتایمان روی مبل لم دادی ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
اسرا
00حدادیاایوب آمده وسالنومبارک خانم گل